با تپش نور و مرمر و گچ و کاشی

می‌شود از اصفهان بتی بتراشی

برکه ولی ایستاده، آینه و ماه

موجه‌ی اسلیمی و زلالی کاشی

هشت‌بهشتی که روی خاک نشسته

تشنه‌ی دستان تو که آب بپاشی

نقش جهان منی که خانه‌نشین است

گوشه‌ی تنهایی‌اش بدون حواشی

کاش که می‌شد شهاب می‌شدی و بعد

گونه‌ی شب را به ناخنت بخراشی

خواب عمیقی ست زنده‌رود تویی تو

آن زن زیبا که توی خاطره‌هاشی

بر پل خواجو تکان تکان سیاهی ست

سایه‌ی من نیست از کجا تو نباشی

آمده‌ بی من دوباره خیره شده به

خاطره‌هایی که می‌شود متلاشی